مادرانه
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یک مامانی بود توی یک شهر شلوغ که تنها و غریب بود زندگی
میکرد ...ازخدا خواست به اون نی نی بده تا از تنهایی دربیاد ...خدای مهربون که صدای مامانی رو
شنید دوتا نی نی به اون داد که در تاریخ 24/12/86 ساعت 8:30 صبح به دنیا اومدن مامانی اسم
یکی رو علی گذاشت بابایی اسم اون یکی رو دانیال گذاشت تنهایی های مامانو حسابی پر
کردند ...خلاصه مامانی با سختیهای زیادی اونارو بزرگ کرد ...چه روزایی که دوتایی با هم گریه
میکردن ...باهم دندون درمیاووردن ...باهم میخوابیدن ...با هم مریض میشدن و مامانی تا صبح
کنار اونا بود و بابایی با اینکه صبح میخواست سرکار بره کمک مامانی میکرد ...خیلی سخت بود
... یه روزی از روزا اونا واکسن داشتن و بابایی سرکار بود . مامانی هردوتاشونو گرفت زیر بغل و
چهار طبقه رو پایین رفت و واکسن اونا رو زد ...خلاصه در کنار سختی ها زیبایی هایی هم بود
مثل راه افتادنشون ...برای اولین بار مامان و بابا گفتنشون ...خندیدناشون ... وابستگیشون به
هم ...اینا همش قشنگی زندگی مامان و بابا بودن ...الان علی و دانی پیش دبستانی میرن و
مامانی تصمیم گرفته برای اونا این وبلاگ و درست کنه که بزرگ شدن خاطراتشونو بخونن کاش
زودتر این کارو میکرد ... ولی بازم دیر نشده
خدایا از موهبتی که در زندگی ما قرار دادی سپاسگذاریم و امیدواریم به بهترین نحو بتونیم وظایفمونو انجام
بدیم و فرزندانی صالح و خلف تحویل جامعه بدیم ......آمین
اینم عکس بچه گی های علی و دانی